وحید احسانی
دیروز ظهر برای خواندن نماز جماعت به مسجد میرعبدالباقی رفتم. درب بسته بود! میخواستم برگردم که خادم درب مسجد را باز کرد.
پرسیدم: «نماز جماعت برگزار نمیشه؟».
گفت: «نه، حاج آقا نیست، بعضیها میان فُرادا میخوانن».
گفتم: «چرا فُرادا؟! یکی از اهل محل وایسه جلو که جماعت بخوانیم»!
سرش را تکانی داد و گفت: «هیچ کی هیچ کی ر قبول نداره».
وارد حیاط مسجد شدم. خادم چراغهای وضوخانه را روشن کرد. وضو گرفتم و وارد ساختمان مسجد شدم. به جز من و صاحبخانه، کس دیگری نبود.
خادم همۀ چراغهای داخل مسجد را هم روشن کرد و رفت داخل حیاط. از اینکه به خاطر من یک نفر اینهمه چراغ روشن شده بود و برق مصرف میشد حس بدی داشتم. قبل از نماز، چراغهای داخل مسجد را خاموش کردم. خادم دوباره آمد و آنها را روشن کرد.
گفتم: «اگه پردهها را بکشین، کاملاً روشن میشه، تازه همین جوری هم نور کافیه».
گفت: «بعضیها پشت سرم گفتن که فلانی چراغهای مسجد را خاموش کرده!».
گفتم: «فکر میکنم اگه نمیآمدم مسجد و به خاطر یک نفر این همه برق مصرف نمیشد، شاید بهتر بود!»
دو نفر دیگه هم آمدند و هر کدام در گوشهای نماز خواندیم. یک نفرمان که چندان مسن هم نبود نشسته روی صندلی نماز خواند.
یاد گذشتهها افتادم. همین محلّه مینشستیم. آیت الله خرمشاهی پیشنماز بود. من بچه بودم. یادمه به سختی راه میرفت؛ وقتی میخواست راه بره زیر بغلش را میگرفتند. نماز غفیله را با لحن خاصّی شروع میکرد که هنوز تو گوشم بود: «و ذالنّون اذ ذهب مغاضبا … ». مسجد همیشه پر بود. ماههای رمضان که میشد، هر شب بعد از نماز چند تا سفره موازی هم پهن میکردند و افطار میکردیم. یک شب که آش دادند کاملا یادمه.
همۀ مساجد همین طور بود. رمضانها اگه چند دقیقه دیر میکردی جا گیرت نمیآمد. داخل حیاط مساجد زیرانداز پهن میکردند که جمعیت بتوانند نماز بخوانند. شبهای احیاء با خودمان زیرانداز میبردیم و داخل کوچه پهن میکردیم؛ اگه میخواستی داخل بنشینی، باید چند ساعت زودتر میرفتی و جا میگرفتی.
یهو برگشتم به زمان حال؛ فضای خالی مسجد و سکوتی که حکمفرما بود. چرا این طور شد؟ فکر کنم همهمان میدانیم چرا، حتّی اگر نخواهیم به رویخودمان بیاوریم!