• امروز : پنج شنبه - ۱۳ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 2 May - 2024
0
گزارشی داستانی برای اهداء عضو

من می روم تو بمان…

  • کد خبر : 26311
  • 22 خرداد 1401 - 18:50
من می روم تو بمان…

فرنگیس صفری – گروه اجتماعی انگارچیزی از او رد شد، سبکتر از گام‌هایی که برمی داشت وسردتر از سالنی که مدام طول آن را طی می‌کرد و به یک یک اتاق‌هایش سرک می کشید. برگشت، پسری بود شاید چند سال کوچکتر از خودش. پسر جوان نیز باچشمان بی فروغش داشت تماشایش می‌کرد. عجیب بود؛ دراین […]

فرنگیس صفری – گروه اجتماعی
انگارچیزی از او رد شد، سبکتر از گام‌هایی که برمی داشت وسردتر از سالنی که مدام طول آن را طی می‌کرد و به یک یک اتاق‌هایش سرک می کشید. برگشت، پسری بود شاید چند سال کوچکتر از خودش. پسر جوان نیز باچشمان بی فروغش داشت تماشایش می‌کرد.
عجیب بود؛ دراین چندروز برای اولین باربود کسی متوجهش می‌شد، جلوتر رفت، او نیز آمد. خوشحال شد، ازآن حس بیگانه بودن درسرزمینی ناشناخته بدش می‌آمد. نزدیک‌تر که شد پسر جوانتر به نظر رسید. ذهنش را بلافاصله خواند، جوانی دبیرستانی بود که نیاز به کمک داشت.
ازاین قدرت جدید به خودغره شد وبادی در گلویش انداخت. پسرگفت: تصادف کرده‌ای. مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد و پیکر بی‌جانش راروی تخت بیمارستان با انگشتش نشان داد. پنجره اتاق آن دو کنار یکدیگر بود. مرد و پسرجوان ازپشت شیشه خودرا می دیدند.
صدای زنی آمد:چه حرفی می زنید؟ او هنوزنفس می‌کشد می‌خواهید بادست خودم بکشمش؟ چه کاری از من می‌خواهید؟ او حالش خوب می‌شود حالا می‌بینید و من به خاطر این، ازشما شکایت می‌کنم.
دکتر می‌خواست زن را آرام کند: بخدا مغز مریض شما از کار افتاده این نفس‌ها او را زنده نمی‌کند. تاحالا دیده‌اید انسانی بدون مغز راه برود. مریض شما دچار مرگ مغزی شده تاقیامت هم که دراین اتاق نفس بکشد از روی آن تخت پایین نمی‌آید.
مرد نگاهی به خودش از پشت قاب شیشه‌ای انداخت. زنش بود که فریاد می‌کشید و می‌گفت شوهرش زنده است و نفس می‌کشد.
دکتر به آرامی گفت: خواهر من به خدا ثواب دارد آن پسرجوان برای یک کلیه می‎‌میرد وشما می‌خواهید بدن شوهرتان را که می‌تواند چند نفر رانجات دهد زیر خاک کنید که بپوسد؟ ثواب این کار آخرت شوهرتان راروشن می‌کند. روح او همین‌جاست واگر می توانستید او راببینید قطعا همین را از شما می‌خواست.
زن سکوت کرد، مرد پشتش رابه دیوارتکیه داد، حال می‌فهمید دراین دنیای بیگانه چه می‌کند؟ صحنه تصادف ازذهنش گذشت و پریشانی وسرگردانی خودش را دراین بیمارستان سرد. پس بالاخره لحظه سخت مرگ را درک کرده بود. مرد در کنار پسر جوان که هنوز با رشته امید به جسمش وصل بود ایستاد، دستش راگرفت، خواست ازآنجا دور شوند وشدند. گویا تنها دوست وهمراهش همان پسر بود که کمی بودنش ترس تنهایی را از او دور می‌کرد.
خود را در حیاط بیمارستان یافتند، درمیان جمعیتی که دیواری نامریی ازهم دورشان کرده بود. نمی دانستند چه خبراست اما کاغذهای چسبیده به در و دیوار درمورد اهدای عضو بود. مردی پشت تریبون رفت به نظر رییس دانشگاه علوم پزشکی بود این را کسی که نزد مرد بود برای دیگری گفت.
رییس دانشگاه علوم پزشکی مرگ مغزی را اینگونه تعریف کرد: «هر بیمار با احتمال مرگ مغزی به طور مستمر توسط تیمی از پزشکان با تخصص‌های گوناگون ویزیت و پس از تایید فوت، بیمار متاسفانه شانسی برای بازگشت به زندگی نخواهد داشت و عمدتا شاهد آن هستیم که خانواده این بیماران تلقی می‌کنند که بیمار کماکان زنده است و از اهدای عضو اجتناب می ورزند و فرصت طلایی جانبخشی و اهدای زندگی به یک بیمار نیازمند را از دست می‌دهند.
روزانه بیماران زیادی به دلیل نیاز مبرم به پیوند عضو و نرسیدن به موقع عضو اهدایی جان خود را از دست می‌دهند، این در حالیست که یک بیمار مرگ مغزی می‌تواند پیام آور امید و زندگی باشد و جان ۸ بیمار را نجات دهد.
چنانچه در دین مبین اسلام نیز پیرامون جایگاه والا و ارزشمند نجات جان انسانها تاکید شده است، «اهدای عضو» اقدامی خداپسندانه، تصمیمی زندگی بخش و تبلور ایثار و نوع دوستی بوده و جلوه ای زیبا از فرهنگ ایثار و فداکاری است. در کنار توسعه زیرساخت ها و بسترهای لازم برای پیوند عضو، فرهنگ سازی و اطلاع رسانی اقناعی در راستای تشویق خانواده بیماران مرگ مغزی برای انجام این امر خداپسندانه و نوع دوستانه بسیار ضروری است.»
دکتر محمدی خواستار اطلاع رسانی درباره اهمیت اهدا عضو شد و افزود: فرهنگ سازی و گسترش فرهنگ والای اهدای عضو با عزم جمعی و مشارکت همگانی گروههای مرجع و اطلاع رسانی رسانه ها امکان پذیر است، به گونه ای که باید این فرهنگ در جامعه نهادینه و به یک رفتار تبدیل شود تا خانوادههایی که در شرایط حساس تصمیم‌گیری برای رضایت به اهدای اعضای عزیزشان هستند راحت‌تر نسبت به آن اقدام کنند.
مرد و پسرجوان باردیگر کنار بدن هایشان ایستاده بودند، دیوارها از میان برداشته شده و نگاه‌ها خود را درگستره‌ای بی حجاب وحائل می‌دید. مرد شاد بود وپسر امیدوارتر، راهی پیش روی مرد باز بود که از آن نمی‌ترسید، اولین قدم را گذاشت برگشت و به پسر چشم دوخت «من می‌روم اماتوبمان»…

لینک کوتاه : https://www.milkanonline.ir/?p=26311

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.